سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دقیقه های خیالی
 
قالب وبلاگ
لینک های مفید

 


پنجره چوبی

#قسمت4 داستان دنباله دار پنجره چوبی

#بخش1

بودم که صدفی پیدا کرده و می خواهد مروارید داخل آن را شکار کند. صدفی که پیدا کرده بودم باز نمی شد. احتمالاً مروارید با ارزشی داخل آن بود. باید بیشتر تلاش می کردم.

صبح روز بعد دوباره زودتر از من در ایستگاه بود. خوشبختانه اردشیرهم نیامد و من در یک لحظه تصمیم گرفتم که درست کنار او بنشینم و نشستم. معذب شد. کمی خود را جمع کرد. تکانی به موهایم دادم و بوی تند عطرم را به رخش کشیدم. ناگهان برخاست. منتظر بودم برخورد تندی با من بکند، اما او کمی تعلل کرد و بعد به سمت دکه روزنامه فروشی کنار ایستگاه رفت. روزنامه ای خرید و به ایستگاه برگشت و کمی دورتر از من، روی نیمکت نشست. تمام روز را با کسالت گذراندم و از کلاسهایم چیزی نفهمیدم.

***

وقتی به خانه برگشتم، یک راست به اتاقم در طبقه بالا رفتم، پنجره چوبی مشرف به کوچه را باز کردم و روی طاقچه آن نشستم. خانه? ما یک خانه? جنوبی، حوالی خیابان گرگان بود. ته یک کوچه بن بست ساکت و آرام که به باغ زیبای یک جناب سرهنگ منتهی میشد. سرهنگ به خاطر تعلق همسرش به این باغچه? زیبا، به قول خودش همسایه ها و محل را تحمل میکرد.

همیشه چند تا سرباز به عنوان گماشته، در خانه سرهنگ بودند و این امر موقعیت و شخصیت او را به بقیه گوشزد میکرد. باغ، دیوار به دیوار خانه ما بود و درختان بلند ان صفای خاصی به پنجره های اتاق من میداد. خانه ما دوبلکسی بود. اتاق من به اضافه? اتاق پذیرایی در طبقه بالا قرار داشت. دو اتاق در طبقه وسط و دو اتاق به اضافه? انباری هم در طبقه پایین، آشپزخانه، حمام و دستشویی هم، به ردیف، ته حیاط. بیکار که می شدم یا وقتی حوصله هیچ کاری را نداشتم، پنجره را باز میکردم و روی طاقچه جلوی آن می نشستم، ولی حالا حتی حوصله آن جا نشستن را هم نداشت، مخصوصاً

#صفح?8


[ چهارشنبه 94/12/19 ] [ 12:31 صبح ] [ من و دوستم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 62
بازدید دیروز: 53
کل بازدیدها: 78165